فصل دوم-"خاستگاه فرد سرکوب­ شده"

مارکوزه چگونگی درونی­ شدن سرکوب درفرد رادر این فصل تا آنجا موشکافی کرده که فرضیه تمدنی خود را این گونه ارائه کند: تمدن دارای ویژگی خود-ویرانگری است، زیرا غریزه مرگ است که تمدن را می گستراند و نه اروس. تن وروان، وطبیعت و تمدن مدام در نزاعند و ذهن پدیده­ای است که تعادل و وحدت میان اصل لذت و اصل واقعیت را برقرار می­سازد. فرآیندهای ناخودآگاه، به دنبال بازگرداندن وضع طبیعی اولیه (وضعی که اصل لذت در آن حاکم بوده است) هستند که انسان تحت فشار نیروهای بیرونی (نیروهای تمدن که درونی شده­ اند) ازآن محروم شده است. زندگی میل به نابودی دارد و اروس برای مقابله با مرگ ازطریق رابطه جنسی، حیات دوباره را شکل می­دهد. برای درک مفاهیم مطرح درنظریه مارکوزه که به کمک آنها نظریه تمدن سرکوبگرفروید را وامیکاود، ابتدا سه قلمروی ذهن را مرور ودرادامه، برای مقایسه، آن مفاهیم را فهرست می کنیم.

- اید: (id) قلمروغرایزاصلی؛ ضمیر ناخودآگاه؛کهن­­ترین وبزرگترین لایه که از عناصر محدودکننده و سرکوبگربری بوده و هدفش، ارضا نیازها برطبق اصل لذت است.

- ایگو (ego): بخشی ازاید، که محیط آنرا مهار می کند. ادراک وآگاهی در این بخش صورت می گیرد واینجا، اید را به جهان بیرون پیوند می زند؛ هم مسئولیت حفاظت ازنفس را به عهده دارد واین کار را شناخت واقعیت و ارزیابی آن صورت میدهد وهم، اید را کنترل میکند تا با واقعیت بیرون منطبق شود.

- سوپراگو(superego): یا فراخود، ریشه دروابستگی طولانی­مدت کودک به والدین دارد و مان اخلاقیات والدین است که درونی و در فرد تثبیت شده­اند؛ فرهنگ و اجتماع ِدرونی شده است؛ وجدان است که به تنبیه و نیاز به مجازات می­انجامد. ایگو به دستور سوپراگو خود را سرکوب می­کند.

 

سرکوب: از آنجا که انسان برای بقاء و تأمین نیازهای ضروری­اش نیاز به کار و اجتماع دارد، انسان تا حدی مجبور به مهارکردن غریزه­هایش می­باشد. سرکوب غرایز، امری ضروری و کاربردی است. پس سرکوب، عملی عقلانی است.

سرکوب-مازاد: محدودیت­ها و تقیدهایی که سلطه اجتماعی آنها را الزام­آور کرده و محصول نهادها و روابطی هستند که اصل واقعیت را شکل می­دهند. نهادهای سلطه، علاوه بر سرکوبی که توسط اِعمال عقلانی قدرت بر غرایز صورت میگیرد(سرکوب بنیادین)، کنترلهای بیشتری اِعمال می­کنند.

سلطه: قدرتی که توسط گروهی خاص براساس منافع، به کار برده می­شود و شکلهای آن در جوامع، مختلف است؛ درنتیجه شیوه­های سرکوب نیز متفاوت است.

اصل عملکرد: غالب شدن شکل تاریخی اصل واقعیت که نتیجه سرکوب-مازاد است. ریشه واقعیت در آنجاست که پاسخ به غرایز، نیاز به کار، ورنج دارد تا ابزارارضا آنها فراهم شود. اصل عملکرد ریشه شکل گیری تمدن است و تحت سیطره آن، جامعه عملکردهای اقتصادی – رقابتی اش را شکل می دهد و خود را سازماندهی  می کند.

درگذشته­های دور که میل جنسی خودآیین بود و حاکمیت داشت، محتوای آن، فرایند کسب لذت ازکل بدن بود و تولید مثل محصول فرعی آن بشمار می­رفت. اما در طول زمان، غریزه جنسی توسط اصل واقعیت، کنترل و سازماندهی شد و به اندام تناسلی محدود گشت. در این شرایط لیبیدو تنها به سمت جنس مخالف ونقش تولیدمثلی آزاد بود و سایر ارضاهای غریزه به عنوان «انحراف» مبدل به تابو شدند. فروید معتقد است که اگرعشقِ جنسی کنترل و مهار نمی­شد، کل مناسبات متمدن اجتماعی را مانع شده و عملاً وجود جامعه را غیرممکن می­کرد. او درنظریه اش، تمدن را مبتنی بر سرکوب غرایز می داند، وحتی پیشرفت در کار را نیز سرکوب میل جنسی می داند. امروزه فروید را-گرچه پیشکسوت و تابوشکن بزرگی دردانش سکسوالیته محسوب میشود- درطی راهی که جامعه شناسی جنسیت از زمان او تاکنون پیموده، بی شک یک تقلیل گرا می دانیم، اما مارکوزه با انتقاد ازدیدگاه فروید باور داردکه این اروسِ آزاد نیست که مانع جامعه­پذیری و مناسبات پایدار اجتماعی است، بلکه نظام فراسرکوبگر است که چنین می­­کند.

از طرف دیگر، غریزه پرخاشگری فرویدی، میل به نابودی کل بشریت دارد. به همین دلیل، تمدن با فراخواندن اروس و هدایت کنترل­شده آن، غریزه پرخاشگری را مهارکرده است. اما سرکوبهای اروس، آن را ضعیف کرده و توان اش را در برابر پرخاشگری کاهش داده­اند. در اینجا هم تناقضی دیده می­شود که مارکوزه با متمرکزشدن بر شیوه­های سلطه، سعی در حل آن دارد:

مارکوزه با تمایزی که میان کاریدی (work) و کار صنعتی(laboour) قائل می شود معتقد است که کار یدی تا جایی انجام می شد که برای لذت جنسی فرد انرژی و ضروریات لازم را فراهم می­کرد. اما کار بیگانه شده که توسط افراد سلطه­گر برنامه­ریزی شده است، ارتباطی با لذت­های فرد ندارند. بنابراین طبقه سلطه­ گر شیوه­ هایی را به کار می­برد تا از نیروی کار کارگران بهره ببرد و همزمان مانع از شورش لیبیدوی آنان ­شود:

1- با تقلیل لذت از کل بدن به اندام تناسلی،  باقی بدن به ابزارآلات کار تبدیل می­شوند.

 -2لذت مکان ندارد. اما لیبیدو، مکانمند شده و ابژه جنسی به یک جنس مخالف محدود می­گردد.

 -3لذت زمان ندارد، اما از آنجا که کاردارای زمان است زمانبندی آموزش داده می­شود؛ برای اینکه در زمانهای آزاد، لیبیدو قیام نکند، صنعت سرگرمی­ سازی و تمهیدات دیگراوقات فراغت و آزاد فردرا به کنترل درمی­آورد.

بنابراین مارکوزه نتیجه میگیرد که میل جنسی هیچ محدودیت مکانی و زمانی ندارد، و این سازماندهی اجتماعی است که هرگونه میل جنسی به غیر از تولیدمثل را «انحراف» تلقی می­کند؛ و نکته مهم در نظر وی اینجاست که انحرافات، طغیانی علیه اصل عملکرد و اصل کنترل­کننده هستند. انحرافات نظم سرکوبگر را به چالش می­کشند و سرکوب میشوند با این توجیه که تولیدمثل را به مخاطره می­اندازند. بنابراین تمدن و سلطه، مخالف انحراف است و با آن مبارزه می کند. این جاست که ترس از انحرافات در افراد درونی می­شود تا نظم موجود حفظ شود.

 

به باورمارکوزه کل روند تمدن تنها با تغییرمرگ صورت گرفته، هرچند هرگز غریزه مرگ مانند غریزه اروس ساماندهی نشده است. او پیشرفت تکنولوژی و تا حدی رسانه ها را هم به انواع قبلی سرکوب می افزاید: «تکنولوژی از یک سو با انحراف غریزه مرگ از اگو به جهان بیرون پرورانده میشود و از سوی دیگر، مرگ خود در سوپراگو درونی می­گردد: غریزه مرگ در سوپراگو باعث میشود اگو تسلیم اصل واقعیت شده و با داشتن احساس گناه، خود را لایق تنبیه بداند؛ اخلاق متمدنانه تضمین می­شود». با رشد تمدن، فرد توانایی درک از خویشتن را از دست می­دهد و کاملاً تحت فرمان سوپراگو قرار میگیرد.

اروس با بهره­برداری ازغریزه مرگ، تغییرو تسلط برطبیعت را برای انسان فراهم می­کند. انسان با یورش وانهدام چیزها، حیوانات و حتی انسانها، سلطه خود را بر جهان می­گستراند و به مرحله غنی­تری از تمدن میرسد ... و اینگونه است که تمدن در عین حال که رشد می­کند، نیروهای بسیار مخربی را نیز رها می­سازد.

********

 

فصل سوم به شکل گیری و "سیرتاریخی تمدنِ سرکوبگر" و حاکم شدن سلطه ازطریق تسری اصل عملکرد می­پردازد و به شکل گیری دین، اخلاق و قانون به عنوان ابزارهای کنترل و سلطه متمرکز است. فروید سرچشمه سرکوب را، سرکوب غریزه در آغاز کودکی میدانست و سوپراگو را وارث عقده ادیپ(عشق پسران به مادر وحسادتشان نسبت به پدر). دردیدگاه فروید، تمدن با میراثهای کهن­اش رشد می­کند ومضمون­های فکری و خاطره­های نسلهای گذشته در طول نسلها ادامه می­یابد. فروید سرآغاز این میراثهای کهن را تجربه سلطه ی پدرنخستین و شورش پسرانش علیه وی برای به چنگ آوردن ابژه­ های لذت او میدانست. آن اصول اخلاقی که کودک در طی سالهای آغازین زندگی دریافت می­کند (وتوسط سوپراگودرونی میشود) انعکاسی از تکوین انسان بدوی است که با احساس گناه شکل گرفته ­اند،  گناه قتل پدری که پسرانش مرتکب شده­ اند و خاطره آن تا به امروز باقی مانده است.

در نظریه فروید اولین گروه بشری تحت سلطه ی یک فرد-پدرنخستین- بودند. پدر/ شاه، رهبری گروه و همچنین انحصار سرچشمه لذت (مادر-زن) را برای خود داشت. پسران حسی دوگانه به پدر داشتند. به او رشک می بردند و دلشان می خواست جای او بودند و در عین حال از اوانزجار داشتند. سلطه پدرانسجام گروه را تضمین می کرد. پدر لذت را در پسرانش سرکوب می­کرد و برای جلوگیری از شورش و تداوم سلطه­اش، باید ذهن آنان را دراختیار می­گرفت. بنابراین اولین نیروی کارِ منضبط سازماندهی شد و نظامی سلسله­ مراتبی برای کسب لذت برپا گشت. اما پسران در تبعید، شورش کردند، پدررا کشتند و با کشتن پدر، قدرت میان آنان متکثر و گروههای جدید برادری تشکیل شد. این حرکت از سلطه یک فرد به چند فرد، حرکتی به سمت گروه بندی اجتماعی است. اماآنهابه تدریج احساس گناه کردند و سپس در جامعه خود، از پدرِ کشته شده بت ساختند و او را به مقام خدایی رساندند. ممنوعیت ها وکنترلهایی که از طریق احساس گناه درونی شده بود، ارضا شدن را به تعویق انداخت، و اصول اخلاقی ورشد تمدن را درپی داشت.. به این ترتیب تمدن، با گروه اجتماعی آغاز شد که در آن تابوها، منفعت افراد را در منافع کل گروه تحقق می­بخشید و اولین سازماندهی اجتماعی باعث چشم­پوشی از ارضاء غرایز، شناسایی الزامات و ایجاد نهادهای مقدس شد.

رشد تمدن، به این شکل تسلسلی از سلطه­ به سلطه جدید را در برداشت. هدف از قتل پدر، آزادی ازسلطه بود، اما با استقرار دین، سلطه پدر مستبد، درونی شد و در فرزندان تداوم یافت و آزادی باز سرکوب شد. پدرکشی واحساس گناه، پیوسته در تاریخ تکرار میشود: به شکل شورش بر علیه قدرت تثبیت شده و ندامتی که پس از آن می­آید. (کشتن موسی در تاریخ یهودیت؛ ظهور مسیح که بر علیه پدر-شریعت یهود- قیام کرد و تصلیب).

نهادهای جامعه (خانواده، مدرسه، دولت، قانون، فلسفه و اخلاق) همگی در برابربازگشت امرسرکوب شده مقاومت می کنند. مارکوزه اینطور میبیند که سلطه پدر توسط نهادهایی که ذکر شد، تداوم می­یابد و در تک تک افراد بازتولید میشود. خانواده تک­همسری، لذت طلبی پدر را محدود میکند، از طرف دیگر مالکیت خصوصی و جهان شمول بودن کار، شرایط لذت کنترل شده را برای پسر فراهم می­کند. در نتیجه بعد از بلوغ، پسر خانواده را ترک میکند و خود خانواده تشکیل میدهد....و اینگونه است که اصل لذت به اصل عملکرد تبدیل میشود، سلطه گری در درون نهادها تثبیت میگردد و پیشرفت تداوم می­یابد.

*******

فصل چهارم-"دیالکتیک تمدن"

دیالکتیک تمدن را مارکوزه ناشی از تقابل اروس و مرگ برمی شمرد. اگرچه این فصل از کتاب برروابط حاکم بر جامعه مدرن تاکید می­کند و تمدن متأخر صنعتی را نتیجه­ غرایزصیانت از ذات، اتکاء به نفس و برتری می­داند، اکا با تکیه بر نگاه فروید گستره احساس گناه و سرکوب ناشی از شورش علیه پدرنخستین را، به دنیای متمدن و پیشرفته و کنترل همه جانبه و اقتدار بی چون و چرای آن بسط می دهد. به باور مارکوزه، «ایدئولوژی» سلطه­گری را موجه، فرهنگ را توسعه، و تجملات را ارزان می­کند؛ و این درحالیست که کار سخت و مشقت را زیاد کرده، آگاهی و رویاها را قربانی می­کند. ایدئولوژی مدرن تلاش می­کند هرچه بیشتر عرصه­های زندگی را به سمت صنعت بکشاند و در این راه خوشبختی را فدای پیشرفت می­کند.

فروید، سوپراگو را ازپیامدهای غرایز عشق و مرگ می­دانست. به باور وی از یک طرف ممنوعیت­های پدر که در سوپراگو درونی می­شوند، عشق آنها را والایش کرده و به سمت برون­همسری سوق می­­دهد و اینگونه اروس وظیفه فرهنگی یکپارچه­کردنِ آدم­ها را به پیش می­برد. از طرف دیگر، قتل پدر به بروز احساس گناه می­انجامد که با شکل دادن به سوپراگو تلاش می­کند جلوی تکرار عمل را بگیرد. این چرخه­ مدام تکرار می­شود، و به تبع آن پرخاشگری محدود خواهد شد، اما غریزه پرخاشگری شرایط مناسب را پیدا خواهد کرد که باز فوران ­کند. در این روند، غریزه مرگ و پرخاشگری قدرتمندتر می­شود و بنابراین اروس هم باید قدرتمندتر شود تا بتواند دربرابر آن ایستادگی کند. پرخاشگری باید از طریق کار(اروسی که والایش شده است) مهاروکنترل شود و به سمت طبیعت میل کند که منجر به ویرانگری آن شده و رشد تمدن را تضمین کند. اما با توجه به نظریه فروید، سرکوب و مهار اروس، مانع از تقویت عشق می­شود و درنتیجه نیروی آن را برای کنترل غریزه پرخاشگری بسیار محدود می­کند. غریزه پرخاشگری نیز که مانعی بر سر راه ارضاشدن خود نمی­بیند، به سمت ویرانگری کامل طبیعت و حتی خود-ویرانگری میل می­کند.

باتوجه به چرخه غریزه پرخاشگری و ویرانگری سوپراگو، چرخه سلطه-شورش-سلطه به طور مداوم در تاریخ تمدن تکرار شده است. باید توجه داشت که سلطه دومی سلطه­ای است متفاوت از اولی که از سیستم پدرسالار به سمت قدرت نهادی به پیش می­رود که به­مراتب عینی­تر، عقلانی­تر، موثرتر و مولدتر است. با ادامه این روند "نظم عملکرد"یا (performance principle) بر جامعه مسلط شده و فرمانبرداری را از طریق تقسیم کار اجتماعی اِعمال و درونی می­کند. «قانون» در زندگی اجتماعی حل می­­شود وهمه­چیز شکل عقلی و عینی به خود می­گیرد. درجامعه جدید قانون و نظام اداره جامعه، جایگاه پدر را گرفته است، و بنابراین شورش علیه او دیگر امکان پذیر نیست، زیرا این خود جامعه است که بر خود مسلط است و سرکوب نیز ناشی از یک فرد نیست، بلکه ناشی از عقلانیت جامعه است. اینگونه است که نه تنها سرکوب و سلطه حفظ می­شود، بلکه جامعه نیز تداوم می­یابد و رشد می­کند. نتیجه اینکه بهره­برداری از کار، غرایز فرد را نه تنها در ساعات کار، که در تمام ساعات زندگی توسط عملکردهای اخلاقی و قانونی تحت کنترل می­گیرد. بنابراین مشاهده می­کنیم که تقلیل میل جنسی به تک­همسری-تولیدمثل، نتیجه فرآیندی است که فرد را در جامعه تبدیل به سوژه و ابژه ی کار کرده است.

امروزه پیشرفت تکنولوژی، تغییری کیفی در نیازهای بشر بوجود آورده و بهانه «کمبود» را برای توجیه سرکوب از بین برده و زمان لازم را برای ارضا نیازهای ضروری زندگی به حداقل رسانده است. در این شرایط ایدئولوژی توانسته با درونی کردن ترسِ از دست رفتن نظم موجود، سلطه خود را موجه کند. در دنیای مدرن کنترل سوپراگو از غرایز به سمت آگاهی، میل کرده و در نتیجه دیگر لزومی به سختگیری در مورد تابوها نیست. اکنون دیگر این آگاهی است که مهار می­شود. در این شرایط اصل لذت به­عنوان تخریبگر اصل واقعیت تعریف می­گردد. حال دیگر خود جامعه تبدیل به نهاد کنترل شده و تغییر در نیازها، و جرح و تعدیل در غرایز به بخشی از تجربه فردی درآمده و بدین ترتیب نیازهای کنترل­شده، در فرد بازتولید می­­شوند.­

سیستمی ورای خانواده(رادیو، تلویزیون، مدرسه،...) از طریق تربیت، موازین اجتماعی را به فرد تلقین می­کند. کانون قدرت در رأس سیستم وجود ندارد. همه حتی اداره­کنندگان سیستم نیز خود جزئی از سرکوب­شدگان هستند.آنها همگی قربانیانی بی­گناه هستند.

در جهان امروز سوپراگو تا حدی بر خودآگاهی حاکم شده است که فرد را به شکل خودکار در راستای خواسته­های کل جهت می دهد و بیگانگی کار را به اوج خود رسانده است. کالا و خدماتی که افراد می­خرند، نیازهای آنها را کنترل و قوای­شان را فلج می­کند و وقت آزادشان را از آنها می­گیرد. بالقوگی­های انسانی محو می­شوند، آگاهی کاذب همه را به ابزارهایی برای رفع نیازهای کاذب تبدیل می­کند، فردیت از بین می­رود و هرکس تنها وظیفه­اش را برابر سیستم انجام می­دهد. این جاست که روند غیرانسانی فرهنگ توده­ای شتاب میگیرد:  اکنون دانش در کنترل سلطه قرار دارد، انسان مدرن با سازوکارهای آموزش و سرگرمی در خلسه فرورفته و اصل واقعیت رنگ ­باخته است.

این مارکوزه است که مفاهیمِ سلطه تکنولوژی ورسانه ها را برسلطه مد نظر فروید وبرسوپراگو انسانی او می افزاید. او، تلخ تر از فروید، انسان را منفعل وپذیرای سرکوب برمیشمرد؛ اما بعدها میشل دوسرتو با نظریه اش درباره انواع مصرف-و بویژه قائل شدن امکانِ مصرف خلاقانه کنشگر- کمی امیدوارانه تر، منفذی برای نفس راحت کشیدنِ من کنشگر-خواننده(!) به جا میگذارد!

*********

 

کانون تمرکز فصل پنجم، بنیان­های فلسفی عقلانیت غربی وجایگاه فروید در این گذار معرفتی است. نویسنده تلاش دارد به تحلیل این موضوع بپردازد که تمدن متکی برعقلانیت غربی چرا تا این حد سلطه­گر(هم برطبیعت و هم بر انسان­ها) شده است؟

همچنان که پیشترگفتیم، مارکوزه سیر تاریخ را خارج از اراده افراد می داند و قوانین تاریخی را قوانین نهادهای بیگانه­شده حاکم. او باوردارد تنها روانشناسی فروید قابلیت تحلیل این امر را دارد، زیرا که نظریه فروید برخلاف سنت حاکم بر فلسفه­ غرب که مبتنی بر ایده «انسان خودمختار»بوده است، از انسان فردیت­زدایی می­کند وتقابل اصل لذت-اصل واقعیت را پررنگ می کند: اساساً تنازع بقاء، مبارزه برسرکسب لذت است و برای مقابله با کمبودهاست که زندگی اجتماعی شکل می­گیرد تا نیازهای ضروری بشری به سادگی برآورده شوند. اگرچه نظام سلطه این تنازع را به سود خود سازماندهی می­کند و دراین راه ازابزار«فرهنگ» بهره می­برد.

 

کمی هم درباره فلسفه غربی

 سرآغازفلسفه غرب با ارسطو و انجام آن شاید، با هگل متصور باشد. عالی­ترین شیوه هستی و غایت عقل و آزادی را هگل در «روح مطلق» می­بیند. عقل، منطق سلطه است ورشد می­یابد تا به روح مطلق برسد. عقل نه تنها خود که جهانش را نیز می­سازد: به گونه ای که خود تعیین می­کند حدودش تا کجاست و دانش که تمدن را هدایت می­کند، میل به قدرت و سلطه دارد. این دانش نه تنها مفهوم سلطه­گریِ ایگو و «سوژه فکرکننده»­، بلکه جهان عینی­اش را شکل داده است و درنتیجه، عقل است که نیازهای انسان را تعریف می­کند. هرچند فلسفه غرب بر بنیاد عقل سلطه­ گر بنا شده است، اما این عقل محدودیت­هایی نیزدارد (که  در آثارنیچه ببیشتربررسی شده: اوزمان را به عقل و«روح» گره می­زند و با درک زمان­مند از حقیقت، "بازگشت جاودان" را طرح می­کند؛ بازگشت جاودان هرآنچه قبلاً بوده- سوسن و گل سرخ-؛ و نه فقط تکراری صرف، که بازآفرینی آن با اراده. لذت جاودانگی می­خواهد، و جاودانگیِ همه چیز را...) بنابراین منطقی است که با نظریه فروید، کنش به­ صورت سلطه، واقعیت به­ مثابه محدودیت و مقاومت، و عقل به­ عنوان پدیده­ ای در برابر لذت فهم شدند.

فلسفه فروید ازپویایی اندیشه غرب بهره گرفت و توانست از آن فراتر برود. روانشناسی فروید، فرد را به عوامل زیر-فردی و پیش-فردی، که عمدتاً ناخودآگاه و وابسته به میل درایگو هستند، تکه پاره می­کند و این گونه ایده «فرد خودمختار» را متزلزل می­سازد. همانگونه که بلوغ، نمود تجربیات کودکی است، فروید تمدن مدرن را نیز، انعکاس تمدن بدوی میداند وتمدن بدوی خود بازنمودی ازرشد فردی و تجربیات فرد انسانی انگاشته شده است.

فروید به این ترتیب، توصیفی نوین از ماهیت وجود آدمی ارائه داد و آن را نه در«عقل»، که در لایه­های زیرین عقل و «اروس» یافت. او برای فلسفه غرب، منطق ارضاشدن را به جای منطق سلطه به ارمغان ­آورد. مرگ در برابراروس است و نزاع این دو همان نزاع وجود و نیستی قدیمیِ فلسفه است. این مطالب مقدمه ای بود تا وجه رهایی بخش فلسفه فروید در فصل بعد روشن تر شود.

**********

 

مارکوزه در فصل نهایی کتاب، نگاه فروید به انسان و تمدن را ستایش میکند. درواقع، هم دلگیری خود را ازویرانگری عقلانیت مدرن نشان میدهد و هم تصویرایده آل خود از تمدن را که تمدنی است ناسرکوبگر ارائه میدهد. اگر عقلانیت تمدن صنعتی، بر قدرتِ تولید وچیرگی برطبیعت استوار است و محیط تکنولوژیکی کنترل­پذیر را جایگزین محیط طبیعی کنترل­ناپذیرمی سازد، درتمدن ناسرکوبگرمارکوزه، طبیعت نه به مثابه ابژه سلطه، که به مثابه باغ آراپش[1] که همزمان با کمک به رشد موجودات بشری، خود نیزرشد ­کند، تجربه می­شود. دراین تمدن، عقلانیت و حسیت با هم در تضاد نیستند و نظم ناسرکوبگری هست که  برپایه تخیل بوده، و کار و لذت در آن یکی شده­اند؛ نظمی مبتنی برهنر و دنیای خیال، که امرسرکوب­شده را رها می­کند تا جهانی زیبا و آزاد بسازد.

مارکوزه پیش­فرضهایی را که فروید را نا امید به تحقق تمدن ایده آل ساختند به شرح زیر برمی شمرد و سپس به چالش می کشد: 1- اصل واقعیت، امری قطعی وغیرتاریخی است؛ 2-غرایز اروس و مرگ ذاتاً در تضاد هستند؛ 3-تمدن، ریشه درکمبود دارد و با رفع کمبود، انسان به وضعیت بربریت بازخواهدگشت؛ 4-کارکه برای جبران کمبودها انجام می­پذیرد وسازماندهی می­شود، با لذت در تضاد است.

فروید که اصل واقعیت و اصل عملکرد را یکی می­دانست، تحقق واقعیت ناسرکوبگررا بیهوده می­دید، اما مارکوزه با تاکید بر تاریخی­ بودن اصل عملکرد، نتیجه می­گیرد که با منسوخ­کردن آن، ساماندهی سرکوب­ها و مازاد-سرکوب­ها نیزمحو شده، و در نتیجه لیبیدو، توانمند و خاصیت ویرانگری تمدن، خنثی خواهد شد.

پیش­فرض­های دوم و سوم، ریشه در نگاه خاص فروید به انسان­ها دارد که برای جبران «کمبود­هایشان» مجبوربه تنازع و سرکوب غرایزخود شدند. با ظهور تمدن، غریزه مرگ به کار واخلاق والایش یافت تا کمبود را به عنوان عامل بیرونی تاثیرگذار بر غرایزبه حداقل برساند. مارکوزه نتیجه می­گیرد که کمبود و سرکوب­های متناظر با آن اموری تاریخی هستند که با تغییر شرایط تاریخی، محو می­شوند.

درباره مفروضه چهارم فروید هم مارکوزه ازتمایزمیان کاروکاربیگانه ­شده بهره می گیرد: این کاربیگانه­شده است که به واسطه سلطه برانسان­ها تحمیل می­شود و با رنج همراه است. اما «کار» در تمدن ناسرکوبگر، به مثابه بازی است و این نوع از کار به ارضای غرایز منتهی می­شود و به رشد فردی کمک می­رساند.

 

تفاوتهای اصلی دونگاه مارکوزه و فروید:

-          فروید تمدن را تنها نتیجه والایش اروس می­دانست،اما نویسنده اروس و تمدن معتقد است بخشی ازتمدن نتیجه مهار غریزه پرخاشگری است وفرهنگ، غریزه مرگ را نیز مهار می­کند.

 

-           در نظریه فروید، کار مساوی با رنج بوده و هیچ لذتی در آن نیست. در واقع با چشم­پوشی و مهار میل جنسی است که غرایز به سمت کار و اجتماعی­شدن هدایت می­شوند و تمدن رشد می­کند. (تمدن، حاصل "اروس غیرجنسی­شده" است) اما مارکوزه تاکید دارد که کارهمواره معادل با رنج نیست واگر به انتخاب فرد باشد، لذت دربردارد. به ویژه کارهنری که نتیجه والایش سایق­ها بوده و بسیار با ارزش است.

 

-          روانکاوی بعد از فروید، مفهوم کار را فراموش کرده وایدئولوژی سرمایه­داری بر آن مستولی شده است. بنابراین کاری را که برای ضرورت زندگی انجام می­گیرد، خوارمی­شمارد و تنها به کارخلاق ارزش می­گذارد. اما تمدن به ویژه تمدن سرمایه­داری، نتیجه کار بیگانه شده وکار فیزیکی است که رنج ومشقت همراه دارد. در جامعه ناسرکوبگر کارهمچون  بازی درک میشود وبه رشد پتانسیل­های فرد می­انجامد.