اریش فروم


 اریش فروم (Erich Fromm) از برجسته ترین نمایندگان مکتب روانشناسی اومانیستی است.   زندگی اریش فروم در سال ۱۹۰۰ در شهر فرانکفورت / ماین آلمان متولد شد. در سال 1927 تحصیلات خود را در رشتة روانکاوی دانشگاه برلین به پایان رسانید. بین سالهای 1929 تا 1932 به عنوان استاد روانشناسی در دانشکدة علوم اجتماعی فرانکفورت تدریس کرد و در سال 1934 یعنی یک سال پس از به قدرت رسیدن نازیها در آلمان، راهی آمریکا شد. او در این کشور، در دانشگاههای معتبر نیویورک، کلمبیا و کلرادو به عنوان استاد روانشناسی به تدریس پرداخت. فروم تلاش نمود مکتب روانکاوی زیگموند فروید را سنجشگرانه مورد ارزشیابی قرار دهد و آن را گسترش بخشد. او خود را متوجه پرسشهای اجتماعی و فرهنگی ـ فلسفی روانشناسی اعماق نمود و بویژه تلاش ورزید پیش شرطهای روانشناسانه برای ساختارهای اجتماعی را مورد پژوهش قرار دهد. اریش فروم تحولات سیاسی و اجتماعی زادگاه خویش را در زمان تسلط هیولای فاشیسم به دقت زیر نظر داشت و رساله ها و جستارهای موشکافانه ای در تحلیل روانشناسی توده ای فاشیسم به نگارش درآورد. فروم در سال 1980 در تسین چشم از جهان فروبست.   آثار اکثر آثار بزرگ فروم برای نخستین بار به زبان انگلیسی در آمریکا منتشر و سپس به زبانهای دیگر ترجمه شد. از آن میان می توان به موارد زیر اشاره کرد: - روانکاوی و دین - روانشناسی و فرهنگ - زبانهای فراموش شده - رسالت فروید - بودیسم و روانکاوی - جزمیات مسیحی - کالبد شکافی تخریب گرایی انسان   اندیشه   عشق اریک فروم به از جمله کسانی است که در زمینه عشق و مطالعه علّی و روانشناختی آن فعالیت بسیاری نموده است. تا جایی که یکی از قدرتمند ترین و بهترین تئوریهای روانشناختی را در مورد عشق مطرح میکند. وی در کتاب هنر عشق ورزیدن میگوید: "علت اینکه میگویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد این است که مردم گمان می کنند که مشکل عشق مشکل معشوق است و نه مشکل استعداد . مردم دوست داشتن را ساده می انگارند و برآنند که مساله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و بدین سان به شکست بینجامد." اریک به وضوح عشق ورزیدن را یک هنر میداند و میگوید: "اولین قدم این است بدانیم که عشق ورزیدن یک هنر است، همانطور که زیستن هنر است." اگر ما بتوانیم یاد بگیریم که چگونه میتوان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون موسیقی، نقاشی، نجّاری، یا هنر طبابت یا مهندسی بدان نیازمندیم. فروم در کتاب خود به نام« انسان برای خویشتن» می نویسد: "شخص به طور اتفاقی مورد عشق ورزی قرار نمیگیرد بلکه نیروی عشق اوست که تولید عشق میکند." همانگونه که علاقه داشتن سبب مورد علاقه واقع شدن میگردد. مردم میخواهند از میزان مورد توجه بودن خود آگاه شوند اما فراموش میکنند که منشاء این توانایی و جوهر این کیفیت در توانایی آنها در عشق ورزیدن است. عشق ورزیدن به کسی، نشانه احساس توجه و مسئولیت به زندگی آن شخص چه از نظر فیزیکی و چه از لحاظ رشد و تکامل کلیه نیروهای انسانی وی میباشد. عشق ورزی با منفعل بودن و تماشاگر زندگی معشوق بودن سازگار نیست، بلکه مستلزم رنج کشیدن و احساس توجه و مسئولیت در راه رشد و تکامل اوست. جوهر عشق رنج بردن برای چیزی و پروردن آن است یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن رنج برده باشد و رنج چیزی را بر خود هموار میکند که عاشقش باشد. فروم دلسوزی در راه عشق و رنج ناشی از آن را از عناصر اساسی عشق میشمارد. دلسوزی جنبه دیگری از عشق را به دنبال دارد و آن احساس مسئولیت است، انسان میخواهد از سهم فعل پذیرانه ی خود فراتر رود، طبیعی ترین و آسان ترین آنها دلسوزی و عشق مادر به مخلوق خویش (فرزند)است، اگر قبول کنیم که عشق به خود و دیگران در اصل پیوند دهنده اند، خود خواهی را که فاقد دلسوزی به دیگران است چگونه میتوان توجیه کرد؟ سومین عنصر عشق که فروم به آن اشاره می کند احترام است. منظور از احترام به معشوق احترام به فردیت و علایق اوست و پذیرفتن او به صورتی که هست و علاقه به رشد و شکوفایی او. اگر جزء سوم عشق وجود نداشته باشد احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند. چهارمین عنصر عشق دانش است، دانش که زاده عشق است یعنی نفوذ به اعماق روح و روان معشوق و شناخت او و آگاهی از انگیزه ها و احساسات درونی و واقعی او. فروم می خواهد بگوید دانش واقعی به معشوق هنگامی میسر است که انسان بتواند خود خواهی را قربانی کند یعنی نفس اماره خود را از میان بردارد تا فاصله بین عاشق و معشوق از میان برداشته شود و امکان یکی شدن آنها فراهم گردد. نهایتا فروم عشق را اینگونه تعریف می کند: "عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه که به آن مهر می ورزیم، آنجا که این رغبت وجود ندارد عشق هم نیست."   شخصیت اقتدارگرا فروم در در تحلیل و بررسی موشکافانه نقش اقتدارگرایی در جامعه را مورد بررسی قرار داده است. او با تکیه بر دیدگاه کانتی از فلسفه روشنگری، به تفکیک میان انسان این عصر به مثابه ذات خردگرایی که خود را از نابالغی معنوی رها می سازد و خطر کرده و مسوولیت آزادی خویشتن را پذیرا می شود و انسان نابالغی که کماکان به گردن مرجع اقتدار دیگری می آویزد تا مسوولیت تصمیم گیری مستقل را نداشته باشد، دست می زند. فروم با دقت علل روانی این نابالغی را مورد بحث قرار می دهد و بر خلاف تصور عمومی نشان می دهد که میان شخصیت اقتدارگرای فعال و کنشگر یا به تعبیر خود او مرجع اقتدار دگرآزار (سادیست) و شخصیت اقتدارگرای منفعل و کنش پذیر یا خودآزار (مازوخیست) به رغم تفاوت ظاهری، پیوند تنگاتنگی وجود دارد. فروم خاطر نشان می سازد که هر دو گونه شخصیت اقتدارگرا دارای خصوصیات مشترکی هستند که همانا عدم بلوغ معنوی و هراس عمیق درونی است. او در عین حال تفاوت میان اقتدارگرایی خردگرایانه و خردگریزانه را به روشنی تصویر می کند.   چند گفتار از اریش فروم - آنچه در خدمت حیات قرار گیرد خیر و آنچه در خدمت مرگ قرار گیرد شر است. - عشق به زندگی بیشتر در جامعه ای پرورش می یابد که در آن امنیت، عدالت و آزادی برقرار باشد. - امنیت به معنی مورد تهدید قرار نگرفتن شرایط اسا سی مادی برای یک زندگانی آبرومندانه است. - عدالت به معنی هیچکس نتواند هدف مقاصد دیگران واقع شود. - آزادی به معنی هر کس بتواند در جامعه عضوی فعال و مسول باشد. - عشق نیروئی است که تولید عشق میکند. - ناتوانی عبارت است از عجز در تولید عشق.
فروم تاکید می کند که منش فرد از تاثیر فرد از تاثیر و نفوظ فرهنگی و نه از موجبات و نیروهای موثر درونی ، شکل می گیرد .وی پنج طرح شخصیتی راتوصیف می نماید :
·       - پذیراReceptiveکه به حمایت از دیگران متکی است .
· - بهره کش Exploitativeکه با اعمال قدرت و زورگویی و یا سود بردن از تزویر و حیله به مقاصد خود می رسند
         - سودا گرMarketingملاک توفیق در نظر او ثروت است و مردم از دید او کالاهایی برای داد و ستداند.
       - محتکر hoarding( تملک طلب ) که اساس بنیاد امنیت را بر پایه اندوختن بی حساب و نگاه داشتن همه چیز می پندارند .
    - سازنده Productive( مولد ) که تمام نیرو و توان خویش را در عشق و خلاقیت به کار می برد و هم از این رو به کمال رشد نائل می شود . http://niloo772001.persiangig.com/image/ENFJ/fromm.jpg

سیستم بویایی استریوفونیك موش ها

تنها یكبار بوكشیدن برای یك موش كافی است تا بتواند منبع اصلی یك بو را تشخیص دهد. جوندگان با شناسایی منابع بوها در هر پنجاه میلی متر در آزمایشگاه، به دانشمندان در دستیابی به نتیجه مطلوبشان كمك كردند. این تحقیقات نیازمند جست وجو و كنكاش طولانی ای بود تا متوجه شویم كه مغز انسان چگونه انواع بوها را دریافت می كند. چنین تجربه ای با راه حل تكنولوژیكی مغز درمورد هر بوی خاص محدود می ماند.

«آپیندر بالا» ، استاد دانشكده علوم كشاورزی هندوستان، آزمایش های دقیقی انجام داد كه در آن چندین موش را مورد مطالعه قرار داد. در نتیجه آزمایش هایش، وی اعلام كرد كه بالاخره او توانست نحوه بوكشیدن موش ها را مشخص كند.

دكتر بالا و همكارانش موش ها را در معرض انواع بوها قرار می دادند و كلیه اطلاعات مربوط به این تحقیق را ثبت می كردند. اولین ناحیه در مغز كه وجود بو را حس می كند، حباب های بویایی هستند. طی این تحقیق، آنها متوجه شدند كه ۹۰ درصد سلول های این ناحیه مغز نسبت به انواع متفاوت بوها واكنش نشان می دهند كه چنین عكس العملی به این بستگی دارد كه بو ابتدا از سوراخ چپ بینی وارد می شود یا از سوراخ راست آن .این آزمایش های رفتاری، در بعد گسترده تر نشان دهنده سیستم بویایی استریوفونیك موش هاست. در این آزمایش ابتدا موش ها را برای مدت كوتاهی در قفس، بدون آب نگه می دارند. سپس آنها را در معرض بو قرار می دهند. موش ها بینی خود را در سوراخ دیواره قفس فرو می كنند تا این بوها را از یكی از لوله های تنفسی شان دریافت كنند.

اگر بویی از لوله راست بینی موش وارد شود، موش ها با لیسیدن لوله ای از همان سمت آب دریافت خواهند كرد. مشابه همین مراحل، با دریافت بو از سوراخ چپ بینی به آنها از لوله چپ آب جایزه داده می شود.

دكتر بالا و همكارانش سه نوع بو را انتخاب كردند كه بوی موز، گل رز و اوكالیپتوس بود. این بوها در محیط آزمایشگاه پراكنده بوده و به مشام می رسیدند و حس بویایی موش ها به شناسایی آنها تحریك می شد. او گفت: «ما با این بوها زندگی می كردیم.» به كمك آموزش های كافی، نود درصد اوقات موش ها می توانستند به درستی حدس بزنند كه كدام لوله حاوی عطر است. علاوه بر این آنها می توانستند با یك بار بوكشیدن در مدت زمان پنجاه میلی ثانیه این عمل را انجام دهند.با بستن یكی از لوله های بویایی بینی از طریق جراحی، شانس اجرای درست این آزمایش حدود شصت درصد افزایش یافت.دانشمندان معتقدند كه حس بویایی استریو فونیك، پیشرفت تدریجی دارد. چنین عملی باعث می شود كه موش ها محل شكارچی یا طعمه را با دقت و سرعت بیشتری شناسایی كنند و همچنین به عقیده آنها، موش ها می توانند به كمك حس بویایی مكانی از گربه ها دوری كنند یا غذای خود را بیابند.

نقش هورمون‌ها و محیط در رفتار جنسی آدمی



بخش عمده‌ٔ آنچه از تأثیر هورمون‌های پیش از تولد و محیط آغازین بر آدمی می‌دانیم از بررسی با افرادی به‌دست آمده که پیش از تولد در معرض تأثیر هورمون‌های ویژه‌ٔ یک جنس قرار گرفته‌اند، اما پس از تولد به‌علل گوناگون در نقش اجتماعی ویژه‌ی جنس دیگر پرورش یافته‌اند.

در اغلب این موارد، هویت جنسی که دیگران برای فرد قائلند و نقش جنسی‌ای که وی در آن پرورش می‌یابد تأثیری به ‌مراتب بیشتر از ژن‌ها یا هورمون‌ها در هویت جنسی آن فرد دارد. برای مثال، هزاران تن از زنانی که در دو دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ متولد شدند، پیش از تولد در معرض دی‌اتیل استیل بسترول (diethylstilbestrol) (نوعی داروی پیشگیری از سقط جنین) قرار گرفته بودند. این دارو اثر شبه هورمونی پیش‌بینی نشده‌ای بر مغز جنین‌ها گذاشته بود. تستوسترون که از بیضه‌های جنین نر ترشح می‌گردد معمولاً در مغز جنین به ماده‌ای شبیه دی‌اتیل استیل بسترول تبدیل می‌شود. بنابراین زنان بارداری که این دارو را مصرف کرده بودند ندانسته محیطی شیمیائی برای جنین خود ساخته بودند که معمولاً در مغز در حال رشد جنین نر وجود دارد. این امر پیامدهای چندانی برای جنین‌های نر ندارد، زیرا مغز آنان قبلاً در معرض محرک‌های شیمیائی ویژهٔ جنس نر قرار گرفته است.

برعکس، جنین‌های مادینه طی مدتی که مادرانشان آن دارو را مصرف می‌کردند در معرض محرک شیمیائی جنس مخالف، یعنی جنس نر، قرار داشتند. در اکثر نوزادان دختر این مادران هیچ نشانه‌ای از تأثیر محرک شیمیائی یاد شده مشاهده نشد. اغلب زنانی که مادرانشان قبل از تولد آنها دی‌اتیل استیل بسترول مصرف کرده بودن مثل سایر دخترها رشد یافتند و از زنانی که محیط پیش از تولدشان عادی بود، قابل تمیز نبودند. به‌عبارت دیگر، تأثیر محیط اجتماعی بر رشد جنسی و ایجاد هویت جنسیتی این زنان ظاهراً بسیار بیش از تأثیر هورمون‌های دوره‌ٔ جنینی بوده است. اما این گفته به ‌این معنی نیست که محیط شیمیائی پیش از تولد مطلقاً تأثیری نداشته است. بررسی‌های اخیر، تفاوت‌های ظریفی را لااقل در شماری از زنانی که تحت‌تأثیر دی‌اتیل استیل بسترول قرار داشته‌اند، نشان داده است. برای نمونه، معلوم شده که نسبت افراد هم‌جنس‌خواه و دوجنس‌خواه در این زنان اندکی بیش از حد انتظار است.

گرایش (orientation) جنسی با هویت جنسیتی یکی نیست اما در این مورد نشانه‌هائی از تأثیر هورمون‌های دوره‌ی جنینی بر هر دو ویژگی یاد شده مشاهده می‌شود. نکته‌ی دیگر اینکه نمره‌ٔ این زنان در برخی از شاخص‌های علاقه‌ی مادرانه (maternal interset)، از قبیل توجه به نوزاد، مختصری کمتر از مادران دیگر بود، هر چند از حیث اغلب شاخص‌های رفتار مادرانه، رفتار جنسی، و رفتار و نگرش‌های اجتماعی فرقی با دیگر زنان نداشتند (ارهارت، Ehrhardt و همکاران، ۱۹۸۹). نتیجه‌ی این بررسی‌ها این است که گرچه وقایع هورمون پیش از تولد ممکن است بعدها تأثیر ظریفی بر رشد جنسی و اجتماعی جاندار بگذارد، اما تأثیر آن در انسان بسیار کمتر از حیوان‌ها است. در آدمیان ظاهراً نقش عوامل اجتماعی و فرهنگی بیشتر است (مانی، ۱۹۸۰).

اما بررسی‌هائی هم بوده که نتایجی ناهمخوان با نتایج فوق داشته‌اند. مشهورترین این بررسی‌ها سال‌ها پیش در یکی از روستاهای دورافتادهٔ جمهوری دومینیکن انجام شده است. این بررسی در مورد ۱۸ نفر صورت گرفته که از نظر ژنتیکی نر بودند، اما به‌سبب اختلالی موسوم به ‌عدم حساسیت به آندروژن (androgen insensitivity)، با اندام‌های درونی مردانه و آلت جنسی شبه‌زنانه، از جمله اندامی شبیه خروسه، متولد شده بودند. در اختلال عدم حساسیت به آندروژن، غدد جنسی به بیضه تبدیل می‌شوند و شروع به ترشح تستوسترون و دیگر آندروژن‌ها می‌کنند، اما در اوایل زندگی، برخی بافت‌های این کودکان که تحت‌تأثیر آندروژن به‌شکل نرینه درمی‌آیند، فاقد دستگاه‌های گیرنده‌ٔ آندروژن از خون هستند. با اینکه در بدن این پسرها آندروژن تولید می‌شود و به جریان خون می‌ریزد، اما موجب رشد جسمی و تناسلی مطابق الگوی مردانه نمی‌شود. این ۱۸ نفر همگی مانند دختران پرورش یافته بودند، و این چیزی بود که هم با وضع ژنتیکی آنها ناسازگار بود و هم با محیط هورمونی پیش از تولدشان.

وقتی این بچه‌ها به سن بلوغ رسیدند، ترشح هورمون‌های مردانه موجب تغییرات جسمانی معمول گردید و اندام جنسی شبه‌خروسه‌ای آنها به اندامی شبیه آلت مردانه تبدیل شد. اکثر این مردان که تربیت زنانه داشتند، به‌سرعت حالت‌های مردانه یافتند. ظاهراً آنان در تطابق یافتن با هویت جنسی مردانه چندان مشکلی نداشتند: به‌ مشاغلی چون کارگری معدن یا چوب‌بری روی آوردند و برخی نیز همسری برای خود برگزیدند. در این مورد عوامل زیستی بر محیط پیروز شد (ایمپراتو ـ مک‌گینلی، Imperato-McGinley، پیترسون، Peterson، گوتی‌یر Gautier و استرلا، Sturla ،۱۹۷۹). اما در مورد شرایط پرورش این پسران دومینیکنی که دختر به‌نظر می‌آمدند اختلاف‌نظر هست. به‌نظر نمی‌آید که آنها را همچون دختران عادی بار آورده باشند (که به‌علت داشتن اندام دوجنسیتی تعجب‌آور هم نیست) بلکه ظاهراً با آنها به عنوان نیم‌دختر ـ نیم‌پسر رفتار می‌شده و همین ‌امر گذار بعدی آنان را به زندگی نرینه تسهیل کرده بود (مانی، ۱۹۸۷).

در موارد دیگر، پیامدهای مغایرت میان هورمون‌های پیش از تولد و تربیت اجتماعی به این روشنی نیست. یکی از موارد بسیار تکان‌دهنده، مورد دو پسربچه‌ٔ دوقلوی یک تخمکی است که محیط جنینی‌شان کاملاً بهنجار بود، اما در هفت‌ماهگی در جریان ختنه معمولی، بر اثر اشتباهی فاجعه‌آمیز آلت یکی از پسربچه‌ها کاملاً بریده شد. ده ماه بعد، والدین درمانده بالاخره اجازه دادند فرزندشان با عمل جراحی به دختربچه‌ای تبدیل شود. جراحان بیضه‌ها را برداشتند و مهبلی ابتدائی ایجاد کردند. سپس به کودک هورمون‌های جنسی زنانه خوراندند و او را مانند دختران بار آورند. طی چند سال بعد به‌نظر می‌آمد کودک هویت دخترانه را پذیرفته است: بیش از برادر دوقلویش لباس و اسباب‌بازی و کارهای دخترانه را ترجیح می‌داد و از بسیاری جهات دختری معمولی به‌نظر می‌آمد. از این‌رو، اکثر پژوهندگان در آن زمان نتیجه گرفتند که در این مورد محیط اجتماعی بر عوامل زیستی پیروز شده است.

اما هنگامی که کودک به سن بلوغ رسید بررسی‌ها نشان داد که مسئله پیچیده‌تر از آن است که تصور می‌شده است (دیاموند، Diamond ،۱۹۸۲). این دختر در نوجوانی ناشاد، و بخصوص در مورد جنسیت خود دچار تعارض بود، هرچند تاجائی که می‌دانیم در مورد جنسیت اولیه‌اش و جراحی تغییر جنسیت چیزی به او نگفته بودند. در مصاحبه‌ها از کشیدن تصویر زن امتناع می‌کرد و تنها تصویر مردان را می‌کشید. اطوار بدنی (body language) او از قبیل طرز راه رفتن، وضعیت‌های بدن (posture) و حرکاتش حالت پسرانه داشت. به‌‌این ترتیب، شتاب‌زده نتیجه گرفته بودند که تلاش در جهت کنترل هویت جنسیتی کودک از طریق جامعه‌پذیری یا تربیت وی مانند دختران عادی، کاملاً موفقیت‌آمیز بوده است. ریشه‌یابی مشکلات این کودک در سازگاری عاطفی و اجتماعی دشوار است و می‌توان در این خصوص فرض‌های مختلفی را پیش کشید، از جمله این فرض که امکان دارد شکل‌گیری مغز وی طی دوره‌ای که هنوز پسر بوده، محدودیت‌هائی در توان سازگانی با هویت جنسیتی زنانه ایجاد کرده است.

می‌پرسیم پس درباره‌ٔ هویت جنسیتی چه می‌توان گفت؟ روشن است که هورمون‌های پیش از تولد و محیط، هر دو عامل اصلی در تعیین هویت جنسیتی هستند و معمولاً هماهنگ با هم عمل می‌کنند. به اعتقاد اکثر صاحب‌نظران، هرگاه این دو عامل با هم در تضاد افتند محیط غالب خواهد آمد. اما در این ‌باره اختلاف‌نظر هست و با گردآمدن اطلاعات بیشتر شاید این نظر تغییر کند.